خیلی وقت که حوصله هیچ کاری رو نداشتم. نه حوصله کتاب خوندن نه فیلم دیدن و حتی موفق شدم کلی درس روی هم تلنبار کنم برای موقع امتحانا...
خلاصه که حوصله هیچ کار رو نداشتم و واقعا نمیدونم چرا! هیچ حسی در من ایجاد نمیشد که بتونم کاری رو بکنم و شاید مهمترین دستاوردم تو این چند وقت این بود که تونستم ساعت خوابم رو افزایش بدم... و حتی حوصله اینو نداشتم که بشینم پای لب تاب و چیزی بنویسم ولی دیشب با بچه های دبیرستان قرار داشتیم و همو دیدیم و کلی خندیدیم اوقدری با خاطرات دبیرستان خندیدیم که وقتی از هم جدا شدیم خیلی حس فوق العاده ای در من ایجاد شده بود. واقعا دلم تنگ شد برای کلاسای دبیرستان برای همه چیز اون مدرسه لعنتی که مجبور بودیم توش همیشه موهامون رو با شما چهار بزنیم-دلم حتی برای اینم تنگ شده- و چقدر لحظه های خوبی رو داشتم تو دبیرستان.
خلاصه که امیدوارم از این وضع بیام بیرون و بشینم پای کارام
بابام کم نصیحت میکنه ولی تا حالا نشده نصیحتی کنه و من به حرفش نرسم...