چــرکــ نــویــس

چــرکــ نــویــس

باید یه جایی باشه که آدم اونجا بتونه خودش باشه و چیزی رو تظاهر نکنه و این وبلاگ تنها جایی هست که من میتونم خود واقعیم رو بدون هیچ گونه تظاهری و با تمام نقص هام نشون بدم
.
این جا روز مرگی ها یا شاید همون بهتر باشه بگیم چرک نویس های یک ذهن بیمار هست
نظرات دیگر تایید نمی شوند ولی شما برایم نظراتتان را بگویید با جان و دل میخوانم همه شان را

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

شبکه های اجتماعی را میخواهم دیگر کنار بگذارم. فقط در حد کارهای ضروری یا نهایتا یکی دو ساعت در روز این نرم افزارها هیچی ندارند جز اینکه ما را منزوی و تنهاتر کنند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۷
عـلـی

همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دانشگاه و بعدش هم به کلاس زبان بروم و وقتی برگردم خانه وعده ی ساعت یازده شب است. انگار نمی رسم که امروز کارهایم را بکنم حالا عیبی ندارد کمی روز های بعد به روی خودم بیشتر فشار میاورم تا ببینم چه می شود...

باید بروم لیست کار هایی که این هفته میخواهم انجام دهم را بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۷
عـلـی

تنها جایی که من می توانم خودم را به طور واقعی و بدون هیچ گونه ترسی ببینم داخل اتاق روانشنسم هست.این هفته که پیشش رفتم بهم گفت که تو حتی خودت ، خودت را قبول نداری و اصلا با خودت حال نمی کنی وقتی تو خودت از خودت راضی نباشی چطور می توانی بقیه را جذب کنی؟ راست می گفت من همیشه می خواستم به دیگران تکیه کنم چون هیچ وقت خودم را قبول نداشتم و همیشه محتاج تایید دیگران بودم و برای همین خودم را به دیگران می چسباندم. حالا که حالم خیلی خیلی بهتر از ماه های پیش هست دلم به حالم خودم می سوزد که چقدر من ساده و مظلوم بوده ام در برابر دیگران. چقدر اذیت شده ام به خاطر اینکه تایید اجتماعی را از دست ندهم، چقدر عقب مانده ام از زندگی به خاطر این موضوع و چه فرصت ها در زندگی ام سوخته است. این ها را که می گویم دلم می گیرد آخر چرا باید من اینطور باشم؟ مشاوره ام می گوید این ها همه ریشه در خانواده ام دارد. او خیلی راحت فهمید که من هرگز و هرگز در خانواده آرامش نداشته ام و احساس امنیت نکرده ام و خیلی راحت تر از این ها فهمید که اگر در این خانواده تو باید در چهارچوب های خاصی قرار بگیری وگرنه کلاهت پس معرکه است. همه این ها را خیلی خوب میتوانستم تایید کنم. کاش از یه جایی بشود به افرادی که قصد دارند تشکیل خانواده بدهند خیلی چیز ها را یاد داد. اخر کی ملت قرار است بفهمند که نباید برای زیبا شدن آلبوم عکسشان بچه بیاورند. خیلی ها بوده اند و هستند که مشکلاتشان ناشی از بنیان خانواده است و هیچ کس این موضوع را جدی نمیگرد که روز به روز دارد به ادم های افسرده اضافه می شود چون هیچ کس نیست به این ملت یاد بدهد چگونه با بچه هایشان رفتار کنند...

ادم وقتی می رود بهزیستی بچه ها را به فرزندی قبول کند هزار و یک فاکتور اعم از سلامت جسم و روان ، عدم سو پیشینه ، سلامت اخلاقی و خیلی چیز های دیگر را داشته باشد اما وقتی خودش میخواهد بچه بیارد هیچ کدام این ها دیگر ملاک نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۸
عـلـی

محمد را پس از مدت ها دیدم. سال ها از سوم دبیرستان می گذرد همان سالی که به جرئت می توانم بگویم بهترین سال دوران مدرسه ام بوده آن هم به خاطر حضور آدم هایی مثل محمد در کلاسمان. اما محمد خیلی تغییر کرده است بسیار درونگرا شده است و خیلی کم حرف میزند انگار آن محمد دوران دبیرستان به کلی فاصله گرفته است و من هم الان دیگر جز معدود دست هایش هستم. از همان اول که من یادم هست او افکار بزرگ در سر داشت و همیشه افکارش را برای بقیه می گفت ولی خب هیچوقت یادم نمیاید که افکارش را به عمل تبدیل کرده باشد. مثلا سال کنکور قرار بود هوافضای صنعتی شریف را مثل آب خوردن قبول شود ولی آخر سر از کامپیوتر یک دانشگاه غیر انتفاعی سر در آورد. الان هم می گفت میخواهد برنامه ای بنویسد که دنیای تبلیغات را متحول کند. از این ها که بگذریم این دفعه واقعا حرف های جالبی می زد. می گفت اگر می خواهی مثل بقیه بعد از فارغ التحصیلی بیکار نچرخی و از عالم و آدم ننالی از همین الان ایده داشته باش از همین الان دنبال یک حرکت نو باش که دیگران از انجامش عاجز بوده اند یا شاید اصلا به عقلشان نرسیده است. به حرف هاش که فکر کردم به جواب سوال هایی که از اول دانشگاه روی مخم بود رسیدم. سوال هایی مثل اینکه خب حالا مدرک را گرفتم بعدش چی؟ مثل بقیه بگردم دنبال کار که اگر نشود بشینم و بگویم لعنت به این جامعه یا اگر بشود با دو هزار حقوق زندگی معمولی را راه بیندازم. ولی حالا فهمیدم که باید از همین الان آخرش را معلوم کنم و خیلی زود هم به نتیجه رسیدم. اصلا آن روزی که قصد کردم در رشته متالورژی تحصیل کنم به فکرم زد که میتوانم در این رشته خلاقیتی که در ذهنم هست را پیاده کنم ولی هیچ وقت برایم جدی نشده بود تا اینکه این حرف ها را محمد برایم زد...

محمد حرف های بیهوده خیلی می زند. اصلا معلوم نیست این حرف هایش جدی است یا مانند سایر حرف هایش اثباتی می شود بر اینکه تبلی تو خالی است.ولی هر چه که باشد حال من فهمیدم که وقتی مدرک را بگیرم دیگر کاسه چه کنم در دست نمی گیرم. از الان دیگر آخرش برایم معلوم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۵۵
عـلـی

یه ماه میشد که دیگر بهش فکر نمیکردم و تصورم این بود که حالم بهتر شده و میتوانم به زندگی ام سر و سامانی بدهم. همه چی خوب بود تا اینکه پایم را گذاشتم در آن دانشکده لعنتی قشنگ حس کردم کل دانشکده روی من خراب شده است و دوباره همه حس ها به سراغم برگشت و این برایم خیلی سخت بود که من و تو دیگر در دانشکده باهم نیستیم. تو با من چه کردی که این همه دارم اذیت می شوم... به پیش روانشناسم میروم و همه این ها را برایش تعریف میکنم او می گوید طبیعی است باید بگذاری زمان بگذرد تا دانشکده هم دیگر حس بدی بهت ندهد و باید منتظر تجربه های جدید و خوب باشی تا این تجربه های شیرین بیایند بنشینند جای خاطرات تلخ گذشته میگوید هر بار که حالت خوب میشود ممکن است اتفاقی بیفتد و حالت را بد کند...

میبینی چه قدر سخت است ادم بیخیالت شود؟ امروز به حسین زنگ میزنم و حالش را میپرسم که ناگهان میگوید چند روز پیش جای درب غربی دانشگاه تو را دیده است. اسمت که میاید به هم میریزم و یادم می رود چه میخواستم بگویم و دوست دارم فریاد بزنم و از پشت تلفن به حسین بگویم خب به من چه که تو او را دیده ای چرا به من میگویی؟که خودم به راحتی پاسخ این سوال را میدهم ما یک سره باهم بوده ایم در دانشکده حال مگر می شود از هم بی اطلاع باشیم.

میدانی من از چه می سوزم؟ روز قبلی که آمدی جلوم نشستی و اشک ریختی به خاطرم ، من کلا بیخیالت شده بودم. من از این می سوزم که تو اومدی جلوم اشک ریختی و گفتی بی تو نمیتوانم زندگی کنم و میمیرم من هم نگذاشتم بمیری. مرا دوباره عاشق خودت کردی که این دفعه خودت بیخیالم شوی. شاید باورت نشود ولی با اینکه حالم بد میشود اگر تو را در هر حالتی ببینم ولی باز هم بین ادم ها در دانشکده میگردم تا تو را ببینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم ببینمت و اذیت شوم.

بس است دیگر این ناله ها همه را خسته کرده است حتی خودم و در دیوار های این وبلاگ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۹
عـلـی