چــرکــ نــویــس

چــرکــ نــویــس

باید یه جایی باشه که آدم اونجا بتونه خودش باشه و چیزی رو تظاهر نکنه و این وبلاگ تنها جایی هست که من میتونم خود واقعیم رو بدون هیچ گونه تظاهری و با تمام نقص هام نشون بدم
.
این جا روز مرگی ها یا شاید همون بهتر باشه بگیم چرک نویس های یک ذهن بیمار هست
نظرات دیگر تایید نمی شوند ولی شما برایم نظراتتان را بگویید با جان و دل میخوانم همه شان را

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «برای پــ» ثبت شده است

حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم... آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ای با پــ قهر بوده است و یک کلمه هم حرفی نمیزد حال بعد یک سال از روی اجبار دوباره رابطه اش با او خوب شده است و به نوعی صمیمی شده اند! اصلا شاید او دیگر جای من را گرفته است. روزگار عجیبی است من این همه برای پــ ارزش قائل بودم و این همه دیوانه اش بودم ولی او الان به هیچ وجه نمیخواهد مرا ببیند اما آن امیر حسین حالا می تواند ساعت ها با او وقت بگذراند...

اعصابم خورد است و دلم گرفته است کاش زود دوشنبه شود تا بتوانم با روانشناسم سر این موضوع بحرفم او خیلی خوب مرا متقاعد می کند.

پ.ن: این موضوع را دیشب نوشتم اما امروز تاییدش کردم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۹
عـلـی

یه ماه میشد که دیگر بهش فکر نمیکردم و تصورم این بود که حالم بهتر شده و میتوانم به زندگی ام سر و سامانی بدهم. همه چی خوب بود تا اینکه پایم را گذاشتم در آن دانشکده لعنتی قشنگ حس کردم کل دانشکده روی من خراب شده است و دوباره همه حس ها به سراغم برگشت و این برایم خیلی سخت بود که من و تو دیگر در دانشکده باهم نیستیم. تو با من چه کردی که این همه دارم اذیت می شوم... به پیش روانشناسم میروم و همه این ها را برایش تعریف میکنم او می گوید طبیعی است باید بگذاری زمان بگذرد تا دانشکده هم دیگر حس بدی بهت ندهد و باید منتظر تجربه های جدید و خوب باشی تا این تجربه های شیرین بیایند بنشینند جای خاطرات تلخ گذشته میگوید هر بار که حالت خوب میشود ممکن است اتفاقی بیفتد و حالت را بد کند...

میبینی چه قدر سخت است ادم بیخیالت شود؟ امروز به حسین زنگ میزنم و حالش را میپرسم که ناگهان میگوید چند روز پیش جای درب غربی دانشگاه تو را دیده است. اسمت که میاید به هم میریزم و یادم می رود چه میخواستم بگویم و دوست دارم فریاد بزنم و از پشت تلفن به حسین بگویم خب به من چه که تو او را دیده ای چرا به من میگویی؟که خودم به راحتی پاسخ این سوال را میدهم ما یک سره باهم بوده ایم در دانشکده حال مگر می شود از هم بی اطلاع باشیم.

میدانی من از چه می سوزم؟ روز قبلی که آمدی جلوم نشستی و اشک ریختی به خاطرم ، من کلا بیخیالت شده بودم. من از این می سوزم که تو اومدی جلوم اشک ریختی و گفتی بی تو نمیتوانم زندگی کنم و میمیرم من هم نگذاشتم بمیری. مرا دوباره عاشق خودت کردی که این دفعه خودت بیخیالم شوی. شاید باورت نشود ولی با اینکه حالم بد میشود اگر تو را در هر حالتی ببینم ولی باز هم بین ادم ها در دانشکده میگردم تا تو را ببینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم ببینمت و اذیت شوم.

بس است دیگر این ناله ها همه را خسته کرده است حتی خودم و در دیوار های این وبلاگ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۹
عـلـی

حال که این همه وقت گذشته است ، این همه جلسات روانشناسی گذشته ، این همه از وابستگی ام کم شده ، این همه ما از هم دورمانده ایم تا من حالم بهتر شود یا به قول دکتر چسبندگی ات به او از بین برود ، اصلا حال که حس میکنم حال روحی ام بهتر است بگذار یه سری حرف ها را منطقی تر بزنم...

هرگز کسی نبوده است که بتواند تا این حد مرا به خودش وابسته کند و مرا دیوانه خودش کند طوری که من فکر کنم این زندگی بدون تو برایم معنا و مفهومی ندارد واقعا هیچکس نمی توانست چنین حالی را به من بدهد و نمیدانم تو چه قدرتی در خودت داشته ای که من تا این حد تو را میخواستم. نمیدانم باید ازت ممنون باشم که این همه مراقب حال خوبم بوده ای یا ازت متنفر باشم چونکه این همه زجر کشیده ام به خاطرت. خودت هم میدانی من و تو بهترین لحظات عمرمان را باهم داشته و همچنین هر جفتمان گند زده ایم به زندگی یکدیگر حتی اگر بگویی نه اصلا چنین چیزهایی بینمان نبوده است مطمئنم که داری دروغ میگویی و البته این را خودم هم خیلی خوب میدانم که چقدر اذیتت کرده ام و تو چقدر صبوری کرده ای به خاطرم. نمیدانم چگونه وارد زندگی ام شده ای و چگونه ادامه داده ایم تا بدین جا و حتی چگونه خارج خواهی شد - شاید هم اصلا خارج نشوی- اصلا انگار این یک سالی که نقش اول زندگی ام بوده ای عجیب ترین و گنگ ترین سال زندگی ام بوده. خیلی گنگ تر از آنچه که به نظر می رسد...

یک بار ازم آدرس وبلاگم را خواستی ولی بهت ندادم چون دوست ندارم هیچکس آدرس این جا را بداند ولی ای کاش این پست یک جوری به دستت برسد پــ جان...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۲
عـلـی

سه روز هست ندیدمش و دیگر مثل قبل دیوانه نشده ام یا نرفته ام داخل پی ویش و بگویم دلم برات تنگ شده بعد اون هم با خونسردی تمام بنویسد ای بابا...

وقتی فقط مینوشت ای بابا اعصابم خورد میشد انگار تمام غرورم را له میکرد بعد با خودم فکر میکردم مگر میشود اون آدمی که وقتی بهش گفتم اصن دیگه نه من نه تو زد زیر گریه حال نبود من برایش اینقدر راحت باشد پس تکلیف این عشق چی میشه این وسط؟ نمیخواهم این پست را به موضوع عشق ربط دهم یه پست منحصرا برای عشق مینویسم. داشتم میگفتم سه روز میشود که ندیدمش و حتی امروز که دانشگاه نیومد دیگر نگرانش نشدم به گوشیش هم فقط یک بار زنگ زدم و وقتی دیدم جواب نداد گفتم حتما کار پیش آمده برایش. بی تفاوت شده ام نسبت به همه چی و حوصله هیچ کار را ندارم حتی حوصله مهیار را دیگر تنها رفیقی که همیشه بوده و هست حوصله او را ندارم و نمیدانم چرا فقط میخواهم بخوابم انگار بدنم خیلی خسته تر ازاین حرفاست باید چند روز بخوابد تا تمام خستگی هایش از بین برود. علاوه بر این بی تفاوتی ازخیلی چیز ها میترسم دیگر مثلا وقتی با یکی کمی صمیمی تر از قبل رفتار کنم میترسم که نکند اتفاقی بیفتد آره میدونم بدبین شده ام ولی دست خودم نیست دیگر میترسم از همه چی و همه کس حتی از خود او هم میترسم دیگر همش فکر میکنم از من بدش میاید دیگر نه تنها دیگر دوستم ندارد بلکه حالش هم از من به هم میخورد و به زور دارد تحملم میکند
 
...summer overture - clint mansell is playing
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۸
عـلـی

ناگهان فهمیده بودم که میخواهی بروی تهران و منی که عادت به همیشه دیدنت داشتن می بایست حالا خودم را برای هر ماه یک بار دیدنت عادت دهم واقعا حالم بد شده بود. چ شب سختی را گذراندم آن شبی که فهمیده بودم تو میخواهی بروی انگار تمام شده بودم و کلی کرکس و لاشخور دورم جمع شده بودن و داشتند تنم را به غارت میبردند...

به سختی ثانیه ها و دقائق و ساعت ها گذشت تا اینکه بالاخره آمدی و درباره اش باهام حرف زدی گفتی میخواهم بروم و هرچند وقت یه بار میایم و میبینیم هم رو ولی من نمیتوانستم و التماست میکردم که نرو مگر این شهر چش هست همینجا بمون و باهم باشیم و یه ریز قسمت میدادم که نمیروی چون میدانستم که اگر بروی من میمیرم انگار داشتند جانم را ازم میگرفتند و عاجزانه خواهش میکردم که باز هم بهم مهلت زندگی کردن را بدهند...

ناراحت شدی و گفتی چرا نمیزاری بروم و پیشرفت کنم تو چرا اینقدر مغروری علی؟ من مغرور نبودم فقط نمیتوانستم رهایت کنم نمیتوانستم بگذارم بروی میمردم در میان همه آن خواهش ها به یکباره مهربان شدی گفتی باشد اگر نگذاری نمیروم و قرار شد بعد دوسال دیگر این خبر ها نباشد وبعد دو سال این حس دوست داشتنت را در خودم خفه کنم و من هم قبول کردم و این تلخ ترین آره من در کل عمرم بود 

حال که میخواهم بروم بخوابم فکرت میزند به سرم که عجب آدمی هستی که نزاشتی برود تهران به علاقه اش برسد مگر تو چکاره اش هستی؟ و ناگهان خوشحال میشوم که تو به خاطرم نرفتی چون برایت مهم نبودم و نمیتوانستی غمم را ببینی یاد کتاب پاییز فصل آخر است میفتم و آن لیلا ی قصه که دقیقا شرایط من را داشت و میثاق تنهایش گذاشته بود ولی من تنها نمانده بود چون تو واقعا عاشقم بودی. قند در دلم آب میشود ولی ناگهان صدای تیک تاک ساعت را میشنوم که دارند میگویند تنها دو سال وقت داری بعدش دیگر نمیتوانی جلویش گریه کنی ونگذاری نرود جایی بعدش خود هستی و خودت و دوباره همه چیز تلخ و تاریک میشود صدای تیک تاک بیشتر میشود لعنت به این ثانیه ها که دارند به سرعت رو به جلو میروند تا تو را از من بگیرند.

دهنم تلخ میشود و بدنم سرد میشود و به زیر پتو پناه میبرم و نمیدانم به حالی که هستی فکر کنم یا فردایی که دیگر نخواهی بود...

 

 ...Beyonce_Crazy In Love is playing 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۵
عـلـی

شاید اصلا یادت نباشه ولی من هنوز هم اون فیلم fifty shades of grey رو که تو معرفیش کردیش بهم رو میبینیم و بهش فکر میکنم واین حس مازوخیسمی که توم به وجود اومده رو بیشتر میکنم...

من هنوزم تو کل خیابونای این شهر که ما باهم توشون راه رفتیم و خاطره ساختیم راه میرم تا خاطراتمون رو به طور کامل یادم بیاد بعد میام برات مینویسم و تو میگی وای علی اینا رو چی جوری یادته؟

تو که نمیدونی ولی من همه اینا رو دونه به دونه حفظ میکنمشون حتی اونروزی که گفتی آدرس وبلاگت رو بده من و من با پافشاری محکمی میگفتم نه رو یادمه چون نمیخواستم خیلی چیزا رو بفهمی...

هر روز دارم بی حوصله تر از قبل میشم و همش دارم به این فکر میکنم از این کشور برم تا بتونم تنها زندگی کنم یا حداقل از این شهر برم...

منی که فقط میتونم تا دو سال دیگه داشته باشم چرا باید این خیابونا رو دوباره ببینم؟ خود این خیابونا هم دلشون نمیخواد من بدون تو توشون باشم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۷
عـلـی

میخواهم مشت های گره خورده ام را محکم بکوبونم به دیوار اتاقم...

آقدر بکوبونم که دیگه استخوانی نماند تا شاید برایم درس عبرتی شد که دیگر اعتماد نکنم به این بشر

آدم گاهی میمیرد و خودش تاریخ فوتش را در ذهنش حکاکی میکند و از آن روز به بعد فقط نفس می کشد و به تنها به روزهای عمرش اضافه می شود و شروع میکند به کشتن خود. بر روی ذهنش فشار میاورد و خاطرات را در ذهنش تداعی میکند و آنقدر اینکار را تکرار میکند که دیگر چیزی ازش نمی ماند...

همین امشب احساس میکنم باید تاریخ فوتم را در ذهنم حک کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۶
عـلـی

بعد از مدت ها پی ام داد و کلی از دلتنگی هاش گفت برام و گفت که این همه مدت نبوده و نمیتونسته بیاد هم رو ببینیم اما خب منِ احمق فکر میکردم که دوباره اون رفتارهای قدیمی اش برگشته و باز دیگه حوصلمو نداره واقعا من ادم مسخره ایم با این افکار مزخرفم آخه اون بارها بهم گفته که دیگه اون رفتار هاش برنمیگرده اما من همچنان باورم نمیشه. باهم رفتیم بیرون و توی اون کافه کتابی من واقعا دیوانه فضای فوق العادش هستم ساعت ها چرت و پرت گفتیم ًحالم رو به شدت خوب کرد تکرار میکنم به شدت...

بهش گفتم که کارهایم شاید اوکی شود و بتوانم از ایران بروم اما اگر او اجازه ندهد قطعا نمیرود اما خیلی منطقی گفت اکر به خاطر من نری دیوونه ای 

واقعا توقع نداشتم اینقدر راحت کنار بیاید با رفتنم اخه قرار بود با هم از ایران برویم و انجا تا اخر عمر با هم باشیم ولی خب الان میبینم که شرایطمان خیلی فرق دارد و شاید نشه این اتفاق بیفته

اما دل کندن از اون واقعا سخته برام خیلی خیلی خیلی زیاد سخته ولی خب نمیدونم چرا اون اونقدر راحت قبول کرد ولی من واقعا دیوانه میشوم اگر بدونم قرار است برای همیشه اون دیگه تو زندگیم نباشه

یعنی میشه با هم بریم؟ واقعا این اتفاق میتواند همه ی بدبختی هام رو تموم کنه اگه بشه...

کی بشه من و تو یه گوشه ای از دنیا تو یکی از این شهر های دنیا......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۵
عـلـی

شاید برات خیلی مهم نباشه...

ولی اگه بشینی با خودت فکر کنی میبینی تو این دوره زمونه آدم نباید برای یکی این همه کار بکنه اما تو همیشه وقتی میومدی بهم میگفتی علی....
منتظر نمیموندم بقیش رو بشنوم خودم رو آماده میکردم تا خواهشی که از من داری رو انجام بدم. آخه میدونی ما آدم هایی که خیلی تنهاییم همیشه سعی میکنیم نزاریم بقیه تنهایی رو حس کنن آخه ما میدونیم چ بد دردیه. اصن این تنهاییه که آدم رو ولگرد میکنه
اما از آخرین خواهشت چند وقتیه گذشته و تو دیگه هیچ خبری ازم نگرفتی...
 همیشه اینجور وقت ها من عقب نشینی میکنم و یه جور وانمود میکنم انگار من اصن بهت فکر نمیکنم اما تو باور نکن تو منو جدی بگیر بازم مث قبل بیا و همه اون خواهشات رو به من بگو
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۸
عـلـی