چــرکــ نــویــس

چــرکــ نــویــس

باید یه جایی باشه که آدم اونجا بتونه خودش باشه و چیزی رو تظاهر نکنه و این وبلاگ تنها جایی هست که من میتونم خود واقعیم رو بدون هیچ گونه تظاهری و با تمام نقص هام نشون بدم
.
این جا روز مرگی ها یا شاید همون بهتر باشه بگیم چرک نویس های یک ذهن بیمار هست
نظرات دیگر تایید نمی شوند ولی شما برایم نظراتتان را بگویید با جان و دل میخوانم همه شان را

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

پریروز برای بار ششم آزمون تو شهری دادم (افسر) و قبول شدم. بار سنگینی بر روی دوشم بود که خلاص شدم. فرق این دفعه که افسر دادم با بقیه دفعات این بود که این حس کمال گرایانه که حتما باید بشود را کنار گذاشتم. با روانشناسام زیاد سر این موضوع صحبت کردیم بتوانم حس کمالگرایانه و نتیجه گرایانه خودم را کنار بگذارم. مثلا در دفعات قبلی همیشه به این فکر که اگر این دفعه قبول نشوم فاجعه می شود و همین باعث می شد که استرس خیلی زیاد و بیهوده ای به خودم وارد کنم و کار خراب میشد  ولی این دفعه با خودم گفتم که اصن هر چه میخواهد بشود برایم اصلا مهم نیست اگر قبول نشوم حتی شب قبل به خیال اسوده به مادرم گفتم که احتمال قبول نشدنم خیلی بیشتر از قبول شدنم هست. باید این را در زندگی خودم به طور کامل پیاده کنم که اینقدر نتیجه گرایانه به موضوعات نگاه نکنم . خیلی وقت ها همین که استرس نتیجه کار را دارم همه چی را خراب می کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۸:۵۸
عـلـی

خواهرم از توی اتاق داد می زند « بابا ول کنید. او دیوانه است. روانی است»

واقعا دیگر در این حد ها هم نیست ولی خود پدر هیچ‌وقت دوست نداشته ( شاید نتوانسته) با بچه هایش رابطه ای دوستانه و صمیمی داشته باشد.

البته او هیچ وقت این جرئت را ندارد که جلوی پدر این حرف را بزند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۶
عـلـی

چند روزی می بینم اوضاع خانه آشفته است. مادرم مضطرب است و پدرم شب ها به خانه نمی آید. اوایلش مادرم همه چیز را عادی جلوه می داد و درباره پدرم هم می گفت دیر به خانه می آید. اوایل هم قابل باور بود ولی دیشب که ازش پرسیدم چرا واقعا بابا اینقدر دیر می آید به خانه می آید در جواب گفت که رفته است تهران برای پروژه اش. اما بابا که چمدانش را نبرده است او هیچوقت اینقدر ناگهانی به تهران نمی رود قطعا. فهمیدم قضایایی پیش آمده اصرار کردم و سعی کردم که بفهمن چه شده که خود مادرم بالاخره همه چی را گفت...

مادرم میخواست خانه ای بخرد که نصف پول آن را پدرم قرار بود پدرم بدهد. پدرم هم مشکلی با این موضوع نداشت و قبول کرده بود. اما انگار چند روز قبلی یکی از دوستان بابا به شرکت می رود و به او می گوید که می خواهد از همسرش جدا شود و چون دارایی هایش همه به نام همسرش هست نمی تواند حقش را از او بگیرد. پدر من هم مانند بچه ها تقلید کرده و اومده به مادرم گفته که خانه را اجازه نمی دهد بخرد و باید یا مهریه را ببخشد یا خانه فعلیمان را -که به نام مادرم هست- را به نام پدرم کند چرا که اپ باور دارد ما همه او را برای پولش میخواهیم و باید به او نیازمند باشیم. باور کنید همه این حرف ها را تو روی مادرم زده است. حالا هم گفته تا موقعی که مادرم یکی از آن دو کار را انجام ندهد به خانه نمیاید . یعنی فعلا ما چیزی به نام پدر نداریم. حالا من از این خیلی میسوزم که او می داند من از اینکه او از خانه میگذارد و می رود بدم میاید و چندین بار جلوی او را گرفتم که این کار را نکند ولی او باز هم این کار را کرده است و این یعنی ما اصلا برای او مفهومی نداریم انگار.

زندگی روز به روز بر مشکلاتم می افزاید. اضطراب پشت اضطراب، ترس پشت ترس، ناراحتی پشت ناراحتی...

اما من دیگر آن علی ترسو و ضعیف قبل نیستم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۹:۵۵
عـلـی

قرار بود تا موقع اتمام دبیرستان یک سری مهارت ها را در خودم پرورش دهم. منظورم یک سری از علایقم را قرار بود قبل اینکه وارد دانشگاه بشوم در خودم پروش دهم ولی هیچوقت نتوانستم چرا که آن موقع ها آدم الان نبودم. آدمی بودم بی اعتماد به نفس که در انجام هرکاری خود را بی استعداد می دانست و همیشه ترجیح میداد کاری را اصلا شروع نکند تا در آن شکست نخورد.نمیدانم این قدر بی اعتماد به نفسی را تقصیر چ کسانی بدانم؟ خودم، خانواده یا این جامعه که همه را مثل من می کند. روانشناسم می گوید این ها همه تقصیر روش تربیتی ناسالم خانواده است. برایم دیگر مهم نیست که چرا اینجوری بوده ام و چرا این همه فرصت سوزی در زندگی ام کرده ام تنها چیزی که الان برایم مهم هست این هست که نگذارم باقی زندگی ام به تباهی بگذرد. دیگر نباید حسرت چیزی را بخورم و البته که هنوز بعضی چیزها و بعضی مکان اذیتم می کنند ولی خب دیگر طاقتم خیلی بیشتر شده در برابر این ها و کاملا حس می کنم که آدمی بسیار قوی تر شده ام.به قول مجتبی باید آینده ای ساخت که گذشته حسرتش را بخورد خصوصا گذشته من که تلخی کم ندارد.

 همیشه از بچگی خیلی دوست داشتم چند زبان را یاد داشته باشم برای همین با خودم قرار گذاشته بودم که تا پایان دبیرستان انگلیسی ام را مسلط شوم تا بتوانم در دوره دانشگاه زبان جدیدی را یاد بگیرم ولی خب هیچوقت انجامش ندادم چون اعتماد به نفسش را نداشتم و همیشه فکر می کردم که دیگر دیر شده است. الان باید در حال آموختن دومین زبان خود می بودم ولی افسوس. فقط می توانم با خودم بگویم که ماهی را هرگاه از آب بگیرید تازه است.

در ضمن هدف دیگری هم داشتم آن هم اینکه باید گیتار زدن را تا قبل از دانشگاه یاد بگیرم حالا نه اینکه خیلی حرفه ای شوم ولی حداقل به سطح خوبی برسم و حتی کلاس هایش را هم رفتم اما از آنجا که از بی عرضه گی و عدم اعتماد به نفسم برایتان گفتم خیلی زود و نصفه کاره رهایش کردم.

آموختن زبان و هنر زندگی آدم را کامل می کند و همچنین تا حدودی به درد آینده مان نیز می خورد. خیلی دوست داشتم الان به جای زبان انگلیسی زبان آلمانی و به جای گیتار یک هنر دیگر- مثلا نمایشنامه نویسی تئاتر یا تدوین فیلم- را شروع می کردم ولی خب این ها را باید بگذارم برای بعد ها.

حال هر دو این کلاس ها را به طور جدی شروع کرده ام و امیدوارم بتوانم به اهدافم برسم هرچند کمی دیرتر. و اینکه شما اشتباه مرا نکنید و بروید دنبال سرنوشتتان و علایقتان. یادتان نرود فقط یک بار قرار است زندگی کنید.

پ.ن1: فردا وقت روانشناس دارم و کلی حرف برای زدن دارم مطمئن باشید اینجا هم از چیزهایی که آنجا گفته می شود می نویسم

پ.ن2: در راستای پست هدفگذاری (1)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۲
عـلـی

آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد که حرف هایم تموم شد مثل همیشه شروع کرد از تجربیاتش گفتن. همیشه از همان دبیرستان به من می گفت که برای زندگیتان هدف داشته باشید و بدانید که از زندگی چه می خواهید. نگذارید تغییر شرایط زندگیتان باعث شود شما از چیز هایی که می خواهید فاصله بگیرید. به نظرم راست می گفت آدم به هر حال اگر چندین هدف داشته باشد زندگیش معنا پیدا می کند و شروع به تلاش کردن در آن راستا می کند. من این ویژگی را هرگز نداشتم ولی الان از وقتی که آقای صانع را دیدم تصمیم گرفتم به آن عمل کنم و شروع به هدفگذاری کردم.

دیگر باید فراموش کنم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام و چه قدر تلخی را رد کرده ام. باید به فکر آینده باشم و اجازه بدهم به خودم که رویاهام را تجربه کنم.

می خواهم دفعه بعدی که او را می بینم بگویم که چقدر حرف هایش رویم تاثیر گذاشته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۲۷
عـلـی

حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم... آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ای با پــ قهر بوده است و یک کلمه هم حرفی نمیزد حال بعد یک سال از روی اجبار دوباره رابطه اش با او خوب شده است و به نوعی صمیمی شده اند! اصلا شاید او دیگر جای من را گرفته است. روزگار عجیبی است من این همه برای پــ ارزش قائل بودم و این همه دیوانه اش بودم ولی او الان به هیچ وجه نمیخواهد مرا ببیند اما آن امیر حسین حالا می تواند ساعت ها با او وقت بگذراند...

اعصابم خورد است و دلم گرفته است کاش زود دوشنبه شود تا بتوانم با روانشناسم سر این موضوع بحرفم او خیلی خوب مرا متقاعد می کند.

پ.ن: این موضوع را دیشب نوشتم اما امروز تاییدش کردم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۹
عـلـی