کنج یکی از این شهر ها...
بعد از مدت ها پی ام داد و کلی از دلتنگی هاش گفت برام و گفت که این همه مدت نبوده و نمیتونسته بیاد هم رو ببینیم اما خب منِ احمق فکر میکردم که دوباره اون رفتارهای قدیمی اش برگشته و باز دیگه حوصلمو نداره واقعا من ادم مسخره ایم با این افکار مزخرفم آخه اون بارها بهم گفته که دیگه اون رفتار هاش برنمیگرده اما من همچنان باورم نمیشه. باهم رفتیم بیرون و توی اون کافه کتابی من واقعا دیوانه فضای فوق العادش هستم ساعت ها چرت و پرت گفتیم ًحالم رو به شدت خوب کرد تکرار میکنم به شدت...
بهش گفتم که کارهایم شاید اوکی شود و بتوانم از ایران بروم اما اگر او اجازه ندهد قطعا نمیرود اما خیلی منطقی گفت اکر به خاطر من نری دیوونه ای
واقعا توقع نداشتم اینقدر راحت کنار بیاید با رفتنم اخه قرار بود با هم از ایران برویم و انجا تا اخر عمر با هم باشیم ولی خب الان میبینم که شرایطمان خیلی فرق دارد و شاید نشه این اتفاق بیفته
اما دل کندن از اون واقعا سخته برام خیلی خیلی خیلی زیاد سخته ولی خب نمیدونم چرا اون اونقدر راحت قبول کرد ولی من واقعا دیوانه میشوم اگر بدونم قرار است برای همیشه اون دیگه تو زندگیم نباشه
یعنی میشه با هم بریم؟ واقعا این اتفاق میتواند همه ی بدبختی هام رو تموم کنه اگه بشه...
کی بشه من و تو یه گوشه ای از دنیا تو یکی از این شهر های دنیا......