تو که یادت نمیاد...
شاید اصلا یادت نباشه ولی من هنوز هم اون فیلم fifty shades of grey رو که تو معرفیش کردیش بهم رو میبینیم و بهش فکر میکنم واین حس مازوخیسمی که توم به وجود اومده رو بیشتر میکنم...
من هنوزم تو کل خیابونای این شهر که ما باهم توشون راه رفتیم و خاطره ساختیم راه میرم تا خاطراتمون رو به طور کامل یادم بیاد بعد میام برات مینویسم و تو میگی وای علی اینا رو چی جوری یادته؟
تو که نمیدونی ولی من همه اینا رو دونه به دونه حفظ میکنمشون حتی اونروزی که گفتی آدرس وبلاگت رو بده من و من با پافشاری محکمی میگفتم نه رو یادمه چون نمیخواستم خیلی چیزا رو بفهمی...
هر روز دارم بی حوصله تر از قبل میشم و همش دارم به این فکر میکنم از این کشور برم تا بتونم تنها زندگی کنم یا حداقل از این شهر برم...
منی که فقط میتونم تا دو سال دیگه داشته باشم چرا باید این خیابونا رو دوباره ببینم؟ خود این خیابونا هم دلشون نمیخواد من بدون تو توشون باشم