چــرکــ نــویــس

چــرکــ نــویــس

باید یه جایی باشه که آدم اونجا بتونه خودش باشه و چیزی رو تظاهر نکنه و این وبلاگ تنها جایی هست که من میتونم خود واقعیم رو بدون هیچ گونه تظاهری و با تمام نقص هام نشون بدم
.
این جا روز مرگی ها یا شاید همون بهتر باشه بگیم چرک نویس های یک ذهن بیمار هست
نظرات دیگر تایید نمی شوند ولی شما برایم نظراتتان را بگویید با جان و دل میخوانم همه شان را

طبقه بندی موضوعی

یه ماه میشد که دیگر بهش فکر نمیکردم و تصورم این بود که حالم بهتر شده و میتوانم به زندگی ام سر و سامانی بدهم. همه چی خوب بود تا اینکه پایم را گذاشتم در آن دانشکده لعنتی قشنگ حس کردم کل دانشکده روی من خراب شده است و دوباره همه حس ها به سراغم برگشت و این برایم خیلی سخت بود که من و تو دیگر در دانشکده باهم نیستیم. تو با من چه کردی که این همه دارم اذیت می شوم... به پیش روانشناسم میروم و همه این ها را برایش تعریف میکنم او می گوید طبیعی است باید بگذاری زمان بگذرد تا دانشکده هم دیگر حس بدی بهت ندهد و باید منتظر تجربه های جدید و خوب باشی تا این تجربه های شیرین بیایند بنشینند جای خاطرات تلخ گذشته میگوید هر بار که حالت خوب میشود ممکن است اتفاقی بیفتد و حالت را بد کند...

میبینی چه قدر سخت است ادم بیخیالت شود؟ امروز به حسین زنگ میزنم و حالش را میپرسم که ناگهان میگوید چند روز پیش جای درب غربی دانشگاه تو را دیده است. اسمت که میاید به هم میریزم و یادم می رود چه میخواستم بگویم و دوست دارم فریاد بزنم و از پشت تلفن به حسین بگویم خب به من چه که تو او را دیده ای چرا به من میگویی؟که خودم به راحتی پاسخ این سوال را میدهم ما یک سره باهم بوده ایم در دانشکده حال مگر می شود از هم بی اطلاع باشیم.

میدانی من از چه می سوزم؟ روز قبلی که آمدی جلوم نشستی و اشک ریختی به خاطرم ، من کلا بیخیالت شده بودم. من از این می سوزم که تو اومدی جلوم اشک ریختی و گفتی بی تو نمیتوانم زندگی کنم و میمیرم من هم نگذاشتم بمیری. مرا دوباره عاشق خودت کردی که این دفعه خودت بیخیالم شوی. شاید باورت نشود ولی با اینکه حالم بد میشود اگر تو را در هر حالتی ببینم ولی باز هم بین ادم ها در دانشکده میگردم تا تو را ببینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم ببینمت و اذیت شوم.

بس است دیگر این ناله ها همه را خسته کرده است حتی خودم و در دیوار های این وبلاگ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۹
عـلـی

حال که این همه وقت گذشته است ، این همه جلسات روانشناسی گذشته ، این همه از وابستگی ام کم شده ، این همه ما از هم دورمانده ایم تا من حالم بهتر شود یا به قول دکتر چسبندگی ات به او از بین برود ، اصلا حال که حس میکنم حال روحی ام بهتر است بگذار یه سری حرف ها را منطقی تر بزنم...

هرگز کسی نبوده است که بتواند تا این حد مرا به خودش وابسته کند و مرا دیوانه خودش کند طوری که من فکر کنم این زندگی بدون تو برایم معنا و مفهومی ندارد واقعا هیچکس نمی توانست چنین حالی را به من بدهد و نمیدانم تو چه قدرتی در خودت داشته ای که من تا این حد تو را میخواستم. نمیدانم باید ازت ممنون باشم که این همه مراقب حال خوبم بوده ای یا ازت متنفر باشم چونکه این همه زجر کشیده ام به خاطرت. خودت هم میدانی من و تو بهترین لحظات عمرمان را باهم داشته و همچنین هر جفتمان گند زده ایم به زندگی یکدیگر حتی اگر بگویی نه اصلا چنین چیزهایی بینمان نبوده است مطمئنم که داری دروغ میگویی و البته این را خودم هم خیلی خوب میدانم که چقدر اذیتت کرده ام و تو چقدر صبوری کرده ای به خاطرم. نمیدانم چگونه وارد زندگی ام شده ای و چگونه ادامه داده ایم تا بدین جا و حتی چگونه خارج خواهی شد - شاید هم اصلا خارج نشوی- اصلا انگار این یک سالی که نقش اول زندگی ام بوده ای عجیب ترین و گنگ ترین سال زندگی ام بوده. خیلی گنگ تر از آنچه که به نظر می رسد...

یک بار ازم آدرس وبلاگم را خواستی ولی بهت ندادم چون دوست ندارم هیچکس آدرس این جا را بداند ولی ای کاش این پست یک جوری به دستت برسد پــ جان...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۲
عـلـی

از دیشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خیلی تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خیلی از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی دیگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم دیگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟ دنیا که به آخر نمی رسد اصلا خیلی غلط است که الان من دوباره وارد یک رابطه شوم. من تازه یک رابطه ناموفق داشتم که الان زندگیم را به کلی منحل کرده باز بروم یکی را پیدا کنم که باد جای او بنشیند ؟ چه کاریست واقعا! فعلا بهتر است سرم را شلوغ کنم و کم کم دایره آدم های اطرافم را گسترش دهم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۹
عـلـی

دو روزی میشود که از سفر برگشته ام. روز اول سفر خیلی سخت بود ولی از روزهای بعدش اوضاع بهتر شد و توانستم تلخی هایی که در پست چه وقت سفر رفتن بود بیان کردم را تا حدودی فراموش کنم. آخر قبلا هم وقتی حالم خیلی گرفته بود سفر رفتن را امتحان کرده بودم ولی جواب نداده بود ولی این دفعه نمیدانم چرا و چگونه جواب داد و حالم را کمی بهتر کرد.یک نکته بگویم راجع به همسفر، اینکه می گویند آدم ها را در سفر بایستی شناخت واقعا درست است شما هرگز یک آدم را نمی شناسید مگر اینکه با او سفر کنید آنگاه در آن سفر به راحتی میتوانید خصلت های خوب و بد او را مو به مو تشخیص دهید البته قطعا برای آدم تشخیص خصلت های بد راحت تر است چرا که خصلت های بد خیلی راحت تر به چشم می آیند تا خصلت های خوب. سفر هرچه بود تمام شد و من پس از بازگشت بلافاصله دکتر را دیدم. دکتر را سالی یک بار بیشتر نمیبینم و از آن آدم هاست که وقتی او را میبینی با خیال راحت سفره دلت را پیش او باز میکنی و او هم در کمال احترام و آرامش راه کارهایی برایت ارائه می دهد. جریان را برایش تعریف کردم و او هم سه راه حل گفت که یکی از آن ها اگر بشود خیلی زیاد از حد در اهداف زندگی ام جلو میفتم - عادت دارم وقتی نتیجه یک کاری معلوم شد راجع بهش حرف بزنم پس یک پست مفصل برای این پیشنهاد دکتر کنار میگذارم وقتی که نتیجه اش قطعی شد- میخواهم اوضاع را بهتر کنم و از این منجلاب بیرون بیایم. خیلی وقت است که حس زندگی کردن نداشته ام.باید تمام تلاش را به کار گیرم در این راه و از هیچی مضایقه نکنم خدا کند که بشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۱
عـلـی
یک ماه پیش که داشتم با مهیار برنامه این سفر را می چیدم هیچوقت فکر نمیکردم یه چنین حالی داشته باشم موقع سفر. آخر چند وقت روز پیش دیدم که انگار عاشق شده است حالم واقعا بد شد وقتی این موضوع رو فهمیدم شروع کردم به بحث کردن باهاش و او مدام تکرار میکرد که الان دیگر کاری از دست من بر نمیاید و برو پیش روانشناس و حل کن این وابستگیت به من را... این مقصود تمام جملاتش بود راست میگفت ما قرار بود کم کم از هم جدا شویم و الان این کم کم ها حدود یک سال شده است. آخر چطور میشود یک آدم که اینقدر مرا دوست داشت و آنقدر من برایش مهم بودم یک شبه همه چی را کنار بگذارد و بگوید دیگر نمی شود ادامه داد! الان من بعد یک سال هنوز نتوانستم کنار بیایم آنوقت او چطور یک شبه همه چی را فراموش کرد! من همانی بودم که گریه میکرد و میگفت بدون تو نمی توانم زندگی کنم همانی  که هر روز اس میداد چرا نمیای آخه من دلم برات کلی تنگ شده همانیم که او برنامه اش را تنظیم میکرد تا در آن روزی که من دوست دارم به آن جایی برویم که من دوست دارم اصلا من همانی هم که او بهم میگفت من همین وابستگیت به خودم رو خیلی دوست دارم همیشه همینگونه باش بعد حالا میگوید برو پیش روانشناس مشکلت را حل کنم!
اما چاره چیست باید بروم پیش روانشناس اینجوری از این وابستگی لعنتی راحت میشوم فقط نه مثل دفعات پیش که بعد از یکی دو جلسه روانشناس را کنار گذاشتم این دفعه باید بروم و هرچه گفت انجام بدهم. قرار گذاشتیم تا موقعی که من نرفتم پیش روانشناس و کامل خوب نشدم دیگر هم را نبینیم نمیدام چقدر قرار است برایم سخت باشد. آه که چقدر این وابستگی به او و این رابطه یه طرفه در این یک سال مرا ضعیف کرده. حال مشکل این است که پنج روز دارم میروم مسافرت و این مشاوره را باید بگذارم برای 7-8 روز دیگر احساس میکنم سفر سختی میشود چون واقعا فکر نمیکردم قبلش با چنین موردی رو به رو بشوم کاش در سفر زمان برایم زود بگذرد تا بهم سخت نگذرد.
میروم تا چمدان راببندم البته قبلش باید عکس های قدیمیان را بریزم روی گوشیم تا نکند یه وقت دلتنگیش مرا آزار دهد در سفر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۸
عـلـی
در آپارتمان قبلی که در آن می نشستیم همسایه ای داشتیم که با آن ها هنوز که هنوزه بعد از گذشت چندین سال در ارتباطیم. امیر علی فرزند همین خانواده بود و چند سالی از من کوچکتر بود و خیلی وقت ها یا او میامد به خانه ما و یا من می رفتم به خانه آن ها که با هم بازی کنیم - البته اغلب اوقات من می رفتم به خانه آن ها D: - این رو هم بگم که خیلی وقت ها ما بازی های کامپیوتری میکردیم و خیلی خیلی کم پیش می آمد که برویم فوتبال ،والیبال یا این گونه بازی ها را بکنیم. خوب یادم هست که بازی London 2012 را وقتی به بازار آمده بود خیلی بازی میکردیم و حسابی توش حرفه ای شده بودیم...
برای چه دارم این متن را مینویسم؟ به این خاطر که دیشب مادر بنده رفته بود به خانه ی آن ها ( حالا دیگر هیچکدام از ما در آن آپارتمان زندگی نمیکنیم). امیر علی امسال کنکور دارد و رشته اش ریاضی است و میخواهد مهندسی مکانیک یا مهندسی شیمی دانشگاه های برتر تهران را بیاورد به نظر من هم توانایشش را دارد چون در دوره دبیرستان واقعا کنکوری خوانده و سال آخر فشار زیادی رویش نیست و در مدرسه بسیار خوبی هم مشغول به تحصیل است. مادرم میگفت چند وقتی است برای کنکور شروع کرده است و حسابی دارد درس میخواند. پدرش که تلاش های فرزندش را در راستای کنکور دیده به او گفته : (( برایم مهم نیست رتبه ات چند می شود یا کجا قبول می شوی همین که داری تلاشت را میکنی برایم کافی است و میخواهم بعد از کنکور برایت بهترین و جدیدترین مدل گوشی را بخرم)) این ها را مادرم برایم تعریف می کرد. این جمله ی پدرش برایم خیلی قابل تامل هست. آخر سخت ترین سال زندگی ام تا این لحظه سال کنکور بوده بدون شک. سالی با کلی استرس و ترس که قرار است آخرش چه شود. استرس، کاهش وزن، افسردگی، آن وابستگی عاطفی شدید که همش به خاطر استرس بیش از حد کنکور بود همه آن ها روز های خیلی تلخی را برایم رقم زد. علتش هم فقط این بود که نتیجه این کنکور لعنتی اگر بد شود من شرمنده پدر و مادرم می شوم آخر آن ها همه چیز برایم مهیا کرده اند که من در کنکور در جای درست و حسابی قبول شوم و کاملا میدانستم اگر چنین اتفاقی نیفتاد واقعا آن ها خیلی زیاد ناراحت می شوند. پدرم یه بار بهم گفت:(( تو فرزند این خانواده ای معلوم است که همه ازت توقع دارند یکی از بهترین دانشگاه های کشور قبول شوی)) یا مادرم همیشه میگفت :(( از بزرگترین آرزو هایم این است که تو در جایی خوب قبول شوی))
فکر میکردم اگر پدر ومادر من هم به جای اینکه اینقدر توقع تیجه خوب از من داشته باشند به این فکر میکردند که مهم این است که من همه تلاشم را بکنم سال کنکور آنقدر تلخ نمی شد و من هم آن همه روحم داغون نمیشد که هنوز که هنوزه اثرات آن روز های تلخ را تجربه کنم.
البته قطعا نباید پدر و مادرم را مقصر بدانم اشتباه خودم بوده و من می بایست برای خودم زندگی می کردم ولی خب کاش آن ها هم کمی بهتر ملایم تر رفتار میکردند ولی خب خدا رو شکر که در آخر همه چی به خیر گذشت و از نتیجه راضی بودند ولی کاش تلاش هایم را می دیدند و اینقدر نتیجه گرا نبودند تا من هم از شدت استرس به این روز ها نمی افتادم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۶
عـلـی

 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم هم نمیدانم که چرا واقعا آنجا تعطیل بود و چون از آنجا تا ایستگاه مترو خیلی راه بود مجبور شدم که کلی راه بروم و در این بین داشتم فکر میکردم که چرا و چطور به این حال و روز افتادم که خب برای خودم معلوم بود از بس که در خانه نشسته ام و روز هایم رابه تباهی گذرانده ام و در همان لحظه تصمیم گرفتم برای خودم هدف گذاری بکنم و خودم را مجبور به پیشرفت بکنم آخر آدمیزاد اگر روز به روز در راستای تحقق رویاهایش پیشرفت کند معلوم که دیگر حالش بد نمی شود. همیشه بعد از پیاده روی های طولانی حس خوبی بهم دست می دهد و می توانم تصمیمات را صحیح تر از قبل بگیرم وقتی رسیدم به خانه نماز های ظهر و عصر را به جا آوردم و واقعا دوباره به این نتیجه رسیدم که گاهی اوقات هیچی به غیر از چند رکعت نماز حال آدمیزاد را خوب نمی کند. حال باید بروم و لیست اهداف را از ماه به سال بنویسم تا مبادا (این کلمه مبادا را چن روز پیش هم برایپوریا به کار بردم و او کلی خندید!) باز یادم برود و دوباره به حالت قبل برگردم. باید لیست اهداف را تهیه کنم ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۷
عـلـی
اینکه چند صباحی است نمینویسم نشان از احمق بودن من هست آخر نوشتن مرا آرام میکند ولی همچون بچه ای که تمایلی به زدن آمپول از ترس ندارد من نیز از این کار هی در می روم... تعداد نخ های سیگارم زیاد شده است و از طرفی هم خانواده نمیداند من سیگار میکشم انگار اگر بفهمند دنیا بهآخر رسیده و من خسته از اینکه همش باید نیم ساعتی زودتر بیرون بروم تا بتوانم سیگارم را بکشم. من هر چه قدر هم آدم ضعیفی باشم حالا کهسیگار شده ام آخر چرا نباید بتوانم به مادر و پدر بگویم و این همه اذیت شوم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۷
عـلـی

پدر مادر ها وانمود میکنن همه کار برای بچه هاشون کردن در حالی که واقعا اینطور نیست...

.

.

.

بمب؛ یک عاشقانه - پیمان معادی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۱
عـلـی

سه روز هست ندیدمش و دیگر مثل قبل دیوانه نشده ام یا نرفته ام داخل پی ویش و بگویم دلم برات تنگ شده بعد اون هم با خونسردی تمام بنویسد ای بابا...

وقتی فقط مینوشت ای بابا اعصابم خورد میشد انگار تمام غرورم را له میکرد بعد با خودم فکر میکردم مگر میشود اون آدمی که وقتی بهش گفتم اصن دیگه نه من نه تو زد زیر گریه حال نبود من برایش اینقدر راحت باشد پس تکلیف این عشق چی میشه این وسط؟ نمیخواهم این پست را به موضوع عشق ربط دهم یه پست منحصرا برای عشق مینویسم. داشتم میگفتم سه روز میشود که ندیدمش و حتی امروز که دانشگاه نیومد دیگر نگرانش نشدم به گوشیش هم فقط یک بار زنگ زدم و وقتی دیدم جواب نداد گفتم حتما کار پیش آمده برایش. بی تفاوت شده ام نسبت به همه چی و حوصله هیچ کار را ندارم حتی حوصله مهیار را دیگر تنها رفیقی که همیشه بوده و هست حوصله او را ندارم و نمیدانم چرا فقط میخواهم بخوابم انگار بدنم خیلی خسته تر ازاین حرفاست باید چند روز بخوابد تا تمام خستگی هایش از بین برود. علاوه بر این بی تفاوتی ازخیلی چیز ها میترسم دیگر مثلا وقتی با یکی کمی صمیمی تر از قبل رفتار کنم میترسم که نکند اتفاقی بیفتد آره میدونم بدبین شده ام ولی دست خودم نیست دیگر میترسم از همه چی و همه کس حتی از خود او هم میترسم دیگر همش فکر میکنم از من بدش میاید دیگر نه تنها دیگر دوستم ندارد بلکه حالش هم از من به هم میخورد و به زور دارد تحملم میکند
 
...summer overture - clint mansell is playing
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۸
عـلـی