چــرکــ نــویــس

چــرکــ نــویــس

باید یه جایی باشه که آدم اونجا بتونه خودش باشه و چیزی رو تظاهر نکنه و این وبلاگ تنها جایی هست که من میتونم خود واقعیم رو بدون هیچ گونه تظاهری و با تمام نقص هام نشون بدم
.
این جا روز مرگی ها یا شاید همون بهتر باشه بگیم چرک نویس های یک ذهن بیمار هست
نظرات دیگر تایید نمی شوند ولی شما برایم نظراتتان را بگویید با جان و دل میخوانم همه شان را

طبقه بندی موضوعی

زمان آدم را به خیلی چیز ها عادت میدهد. اولش باورش سخت است ولی هرچه که زمان رو به جلو می رود میبینی که عادت کرده ای. عادت برای چیزی که آن اول برایت غیر ممکن و سخت بوده. باید به قدرت زمان ایمان آورد و بدانیم که زمان همه چی را درست می کند حتی چیزهایی قرار با رفتنشان جانمان را از ما بگیرند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۱:۵۱
عـلـی
کاش میشد وقتی به دنیا میومدی یه فرم بهت میدادن میگفتن دو تا خواسته بگو. خب قطعا من میگفتم تولد در یکی از کشور های اسکاندیناوی اونوقت میتونستم وقتی بعد از ظهر برمیگردم خونه با این حال که آسمون پر از ابرهای سیاه هست و خورشید پشت این ابرها کاملا مخفیه کلید مینداختم و وارد خونه میشدم  در حالی که هیچکس خونه نیست
پ.ن 1: این اتفاق سالی یکی دوبار میفته و هر بار که مواجه میشم باهاش قند تو دلم آب میشه
پ.ن 2: هنوز به خواسته دوم فکر نکردم
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۵:۴۶
عـلـی
جایی میخوندم قرص،کتاب،فنجان های قهوه،پاکت های سیگار، موبایل یا اصن هر چیز دیگری بالاخره یه روز آدم ها میروند وشما وابسته یکی از همین اشیا می شوید. واقعا همینطور هست شما از آدمی به آدمی دیگر فرار می کنید و آنقدر اینکار را تکرار می کنید تا وقتی خسته شوید از آن، بعد دیگر از آدم ها میترسید و به اشیا وابسته می شوید بدون آنکه خودتان بفهمید و چقدر این عجیب است برای واقعا!
مدت ها بود پیش روانشناس نمی رفتم چون فکر می کردم که خوب شده ام و دیگر افسردگیم بر نمی گردد اما خب افسردگی لطف کرد و مرا غافلگیر کرد و دوباره خودش را نشان من داد البته این بار خیلی قوی تر از قبل بود و برای همین مجبور شدم دوباره پس از ماه ها به پیش روانشناس بروم. خب متاسفانه اوضاع وخیم تر شده بود و باید شروع کنم به قرص خوردن. وضع مزخرفی است کلا هرچه من میخوام اصلا روانشناس نروم و مث آدم به زندگی معمول خود ادامه بدهم نمیشود و حتی بد تر هم میشه. پیش روانشناس رفتم و برایش کلی حرف زدم. از همه جا و همه چی و خلاصه دلم را کامل برایش خالی کردم و وقتی بیرون آمدم احساس سبکی خاصی بهم دست داده. اون موقع فهمیدم که چه قدر حرف داشته ام با خودم و چقدر دوست داشتم این همه حرف رو به یکی بزنم و همش امتناع میکردم. حرف زدن خیلی خوب است خیلی و واقعا کاش میشد یک غریبه همیشه باشد تا هر چند وقت یک بار بروی پیشش و خودت را خالی کنی و از همه چیز و همه جا برایش بگویی. از آدم ها، از اشیا و از هرچی که دلت را پر کرده است.

پ.ن1:رسمی نوشتن رو بیشتر دوست دارم تا صمیمی نوشتن ولی رسمی نوشتن ارتباط رو سخت تر میکنه و سعی میکنم از دفعه بعدی صمیمی بنویسم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۷ ، ۰۱:۳۱
عـلـی
همه آدما تا وقتی سرشون به سنگ نخوره انتخاب درست رو نمیکنن؟ واقعا نمیدونم چرا بعضی اوقات میگم ولش کن بزار تا تهش برم فوقش سرم میخوره ب سنگ میفهمم دیگه! آخه چرا باید یه همچین کاری بکنم تا موقعی که سرم بخوره به سنگ کاسه چه کنم به دست بگیرم؟ خب چرا همون اول مث آدم انتخاب درست رو نمیکنم؟ یا چرا وقتی انتخاب درست رو میدونم انجامش نمیدم؟ واقعا بعضی موقع ها به مزخرف بودن خودم پی میبرم، یه سری چیزا که حتی بعد اینکه سرم خورد به سنگ روم نمیشه به روی خودم بیارمشون و سعی میکنم با  دروغ خودم رو قانع کنم! این میتونه ابلهانه ترین کار برای یک انسان باشه که خودش رو گول بزنه...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۴
عـلـی
زندگی کسالت بار شده - همونطور که در پست  یاران دبیرستانی عرض کرده بودم - از همین رو گفتم یه تحولی توی زندگیم ایجاد کنم و تصمیم گرفتم friends رو شروع کنم بلکه بشوره و ببره این روزا رو. به قول پوریا sitcom باید جزئی از زندگیت باشه نباید از زندگیت حذفش کنی...
friends یا بهترین سریال زندگیته یا یکی از بهترین ها هست به طوری که میشه گفت بی همگان به سر شود بدون فرندز نمیشود! ولی خب دلیل اصلی برای دیدن فرندز اینه که تازگی سر هرچیزی استرس میگیرم و این نمیزاره مث آدم کیفم رو از زندگی ببرم -انگار تا دیروز رو موج های مکزیکو بودم - وثتی شما میشینی پای فرندز حداقلش اینه که ز غوغای جهان فارغتون میکنه...
(شروع به دانلود friends کرده و حجم اینترنت را فـ*ـاک میدهد)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۳:۳۰
عـلـی

تازگی با هرکی میرم بیرون همش به این فکر میکنم که الان میتونستم تو خونه باشم و ز زندگیم لذت ببرم. البته نمیدونم شاید هرکی رو نباید میگفتم ولی بیشتر افراد اینطورین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۲:۵۵
عـلـی
زندگی همین است میبینی حالت خیلی خوب است و همه چی دارد به خوبی پیش می رود اما یک روز صبح که از خواب پا میشوی میبینی انگار پادگانی از سرباز دارن رختاشون رو توی دلت میشورند و به راستی که نمیتوانی دلیل حال بدت را پیدا کنی و این حال گند میزند به همه ی روزای خب قبلیت، به همه برنامه ریزی های قبلیت...
آن موقع است که میفهمی خاطرات گذشته قرار نیست رهایت کنند و زمان هم آنقدر زور ندارد که بتواند مچ خاطرات را بخواباند. زمان فقط میتواند غباری بر روی آن ها قرار دهد و مدت ها بعد با یک تلنگر این غبارها فرو میریزند و همه چی دوباره به یادت می آید.
زندگی همین است یک ماه با خود کلنجار میروی تا دیگر سیگار نکشی و به اراده خود احسنت میگویی اما صبح یک روز پاییزی از خواب برمیخیزی و چند کیلومتر را طی میکنی تا بتوانی سیگار بگیری...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۷:۳۷
عـلـی

خیلی وقت که حوصله هیچ کاری رو نداشتم. نه حوصله کتاب خوندن نه فیلم دیدن و حتی موفق شدم کلی درس روی هم تلنبار کنم برای موقع امتحانا...

خلاصه که حوصله هیچ کار رو نداشتم و واقعا نمیدونم چرا! هیچ حسی در من ایجاد نمیشد که بتونم کاری رو بکنم و شاید مهمترین دستاوردم تو این چند وقت این بود که تونستم ساعت خوابم رو افزایش بدم... و حتی حوصله اینو نداشتم که بشینم پای لب تاب و چیزی بنویسم ولی دیشب با بچه های دبیرستان قرار داشتیم و همو دیدیم و کلی خندیدیم اوقدری با خاطرات دبیرستان خندیدیم که وقتی از هم جدا شدیم خیلی حس فوق العاده ای در من ایجاد شده بود. واقعا دلم تنگ شد برای کلاسای دبیرستان برای همه چیز اون مدرسه لعنتی که مجبور بودیم توش همیشه موهامون رو با شما چهار بزنیم-دلم حتی برای اینم تنگ شده- و چقدر لحظه های خوبی رو داشتم تو دبیرستان. 

خلاصه که امیدوارم از این وضع بیام بیرون و بشینم پای کارام

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۱:۱۳
عـلـی

بابام کم نصیحت میکنه ولی تا حالا نشده نصیحتی کنه و من به حرفش نرسم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۵۷
عـلـی
نمیدونم اولش رو باید چ جوری شروع کنم اما خیلی دلم میخواست از این شهر فرار کنم و برم یه جایی که هیچکی منو نشناسه به هیچکس هم نگم کجام اصن انگار علی مرده بعد تو اون شهر با هیچکس هم صمیمی نمیشم بعد یه هو به سرم میزنم اگه پیر شدم و هیچکس نبود تو پیری به دادم برسه چیکار کنم...
بعد یه هو همه ی این افکار ناپدید میشن تو ذهنم
آخه تا کی باید تحمل کرد این ادما رو که از روی ترحم بهت نگاه میکنن همینایی که این همه اذیت کردنم و هیچ وقت نتونستن سر حرفشون بمونن البته شاید مقصر خودمم که حرفای این ادما رو جدی میگیرم و فکر میکنم واقعا روی حرفاشون میمونن یا شایدم باید این عادت ترسناک رو که از یه ادمی به ادم دیگه ای پناه میبرم رو بزارم کنار ولی ...
دیگه ذهنم چیزی برای نوشتن نداره این یعنی تاریک ترین نقطه ممکن تو ذهنن ایجاد شده که دیگه کلمات نمیتونن وصفش کنن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۲۸
عـلـی