نمیدونم اولش رو باید چ جوری شروع کنم اما خیلی دلم میخواست از این شهر فرار کنم و برم یه جایی که هیچکی منو نشناسه به هیچکس هم نگم کجام اصن انگار علی مرده بعد تو اون شهر با هیچکس هم صمیمی نمیشم بعد یه هو به سرم میزنم اگه پیر شدم و هیچکس نبود تو پیری به دادم برسه چیکار کنم...
بعد یه هو همه ی این افکار ناپدید میشن تو ذهنم
آخه تا کی باید تحمل کرد این ادما رو که از روی ترحم بهت نگاه میکنن همینایی که این همه اذیت کردنم و هیچ وقت نتونستن سر حرفشون بمونن البته شاید مقصر خودمم که حرفای این ادما رو جدی میگیرم و فکر میکنم واقعا روی حرفاشون میمونن یا شایدم باید این عادت ترسناک رو که از یه ادمی به ادم دیگه ای پناه میبرم رو بزارم کنار ولی ...
دیگه ذهنم چیزی برای نوشتن نداره این یعنی تاریک ترین نقطه ممکن تو ذهنن ایجاد شده که دیگه کلمات نمیتونن وصفش کنن