چــرکــ نــویــس

چــرکــ نــویــس

باید یه جایی باشه که آدم اونجا بتونه خودش باشه و چیزی رو تظاهر نکنه و این وبلاگ تنها جایی هست که من میتونم خود واقعیم رو بدون هیچ گونه تظاهری و با تمام نقص هام نشون بدم
.
این جا روز مرگی ها یا شاید همون بهتر باشه بگیم چرک نویس های یک ذهن بیمار هست
نظرات دیگر تایید نمی شوند ولی شما برایم نظراتتان را بگویید با جان و دل میخوانم همه شان را

طبقه بندی موضوعی
قدم زدن توی خیابون ولیعصر، تئاتر های تهران، خیابون انقلاب با اون دستفروشاش، کافه های تهران و کلی چیز دیگه توی تهران...
همه و همه ی اینا یه جوری آدم رو سرگرم میکنه نمیدونم شاید برای یه جوون شهرستانی مث من اینا این همه جذابیت داره ولی واقعا این همه امکانات رفاهی رو توی شهر های دیگه کشور نمیشه پیدا کرد. دفعه های قبلی ک میرفتم تهران بشدت با اینکارا حال میکردم و کلی کیف میکردم ولی این دفعه نمیدونم چرا حالمو خوب نمیکرد و همش استرس داشتم که چرا تو الان چیکار میکنی آخه این همه آدم هیچ کدومشون نیازی به تو ندارن ولی چرا من حتی بدون تو نفس کشیدنام سخت میشه برام؟ شاید من یه ادم بی اراده ام که نمیتونم هنوز که هنوزه درک کنم راه ما قراره از هم جدا شه...
هنوزم نتونستم کنار بیام که قراره از دست بدمت و میترسم که بعد تو هیچ وقت نتونم مث قبلم باشم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۲
عـلـی
بعضی از اتفاقات توی زندگی خیلی سخته یعنی وقتی که پیش میان میگی نه من نمیتونم اینجوری زندگی کنم من میمیرم ولی تو هیچ وقت نمیمیری و حتی قوی تر هم میشه از این اتفاقا نیاید ترسید چون داره قوی ترت میکنه داره بهت یاد میده که چی جوری بقیه عمرت رو راحت تر باشی...
نباید ترسید ازشون
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۵
عـلـی

ناگهان فهمیده بودم که میخواهی بروی تهران و منی که عادت به همیشه دیدنت داشتن می بایست حالا خودم را برای هر ماه یک بار دیدنت عادت دهم واقعا حالم بد شده بود. چ شب سختی را گذراندم آن شبی که فهمیده بودم تو میخواهی بروی انگار تمام شده بودم و کلی کرکس و لاشخور دورم جمع شده بودن و داشتند تنم را به غارت میبردند...

به سختی ثانیه ها و دقائق و ساعت ها گذشت تا اینکه بالاخره آمدی و درباره اش باهام حرف زدی گفتی میخواهم بروم و هرچند وقت یه بار میایم و میبینیم هم رو ولی من نمیتوانستم و التماست میکردم که نرو مگر این شهر چش هست همینجا بمون و باهم باشیم و یه ریز قسمت میدادم که نمیروی چون میدانستم که اگر بروی من میمیرم انگار داشتند جانم را ازم میگرفتند و عاجزانه خواهش میکردم که باز هم بهم مهلت زندگی کردن را بدهند...

ناراحت شدی و گفتی چرا نمیزاری بروم و پیشرفت کنم تو چرا اینقدر مغروری علی؟ من مغرور نبودم فقط نمیتوانستم رهایت کنم نمیتوانستم بگذارم بروی میمردم در میان همه آن خواهش ها به یکباره مهربان شدی گفتی باشد اگر نگذاری نمیروم و قرار شد بعد دوسال دیگر این خبر ها نباشد وبعد دو سال این حس دوست داشتنت را در خودم خفه کنم و من هم قبول کردم و این تلخ ترین آره من در کل عمرم بود 

حال که میخواهم بروم بخوابم فکرت میزند به سرم که عجب آدمی هستی که نزاشتی برود تهران به علاقه اش برسد مگر تو چکاره اش هستی؟ و ناگهان خوشحال میشوم که تو به خاطرم نرفتی چون برایت مهم نبودم و نمیتوانستی غمم را ببینی یاد کتاب پاییز فصل آخر است میفتم و آن لیلا ی قصه که دقیقا شرایط من را داشت و میثاق تنهایش گذاشته بود ولی من تنها نمانده بود چون تو واقعا عاشقم بودی. قند در دلم آب میشود ولی ناگهان صدای تیک تاک ساعت را میشنوم که دارند میگویند تنها دو سال وقت داری بعدش دیگر نمیتوانی جلویش گریه کنی ونگذاری نرود جایی بعدش خود هستی و خودت و دوباره همه چیز تلخ و تاریک میشود صدای تیک تاک بیشتر میشود لعنت به این ثانیه ها که دارند به سرعت رو به جلو میروند تا تو را از من بگیرند.

دهنم تلخ میشود و بدنم سرد میشود و به زیر پتو پناه میبرم و نمیدانم به حالی که هستی فکر کنم یا فردایی که دیگر نخواهی بود...

 

 ...Beyonce_Crazy In Love is playing 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۵
عـلـی

شاید اصلا یادت نباشه ولی من هنوز هم اون فیلم fifty shades of grey رو که تو معرفیش کردیش بهم رو میبینیم و بهش فکر میکنم واین حس مازوخیسمی که توم به وجود اومده رو بیشتر میکنم...

من هنوزم تو کل خیابونای این شهر که ما باهم توشون راه رفتیم و خاطره ساختیم راه میرم تا خاطراتمون رو به طور کامل یادم بیاد بعد میام برات مینویسم و تو میگی وای علی اینا رو چی جوری یادته؟

تو که نمیدونی ولی من همه اینا رو دونه به دونه حفظ میکنمشون حتی اونروزی که گفتی آدرس وبلاگت رو بده من و من با پافشاری محکمی میگفتم نه رو یادمه چون نمیخواستم خیلی چیزا رو بفهمی...

هر روز دارم بی حوصله تر از قبل میشم و همش دارم به این فکر میکنم از این کشور برم تا بتونم تنها زندگی کنم یا حداقل از این شهر برم...

منی که فقط میتونم تا دو سال دیگه داشته باشم چرا باید این خیابونا رو دوباره ببینم؟ خود این خیابونا هم دلشون نمیخواد من بدون تو توشون باشم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۷
عـلـی
بعضی موقع ها از این حجم از بی عرضگی خودم حالم بد میشه...
از اینکه جلو هرچیزی کم میارم
از اینکه محیط اطرافم این همه روم تاثیر میزاره
از اینکه زود به ادما وابسته میشم
زود بهشون دل میبندم
حالم به هم میخوره از خودم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۵
عـلـی

میخواهم مشت های گره خورده ام را محکم بکوبونم به دیوار اتاقم...

آقدر بکوبونم که دیگه استخوانی نماند تا شاید برایم درس عبرتی شد که دیگر اعتماد نکنم به این بشر

آدم گاهی میمیرد و خودش تاریخ فوتش را در ذهنش حکاکی میکند و از آن روز به بعد فقط نفس می کشد و به تنها به روزهای عمرش اضافه می شود و شروع میکند به کشتن خود. بر روی ذهنش فشار میاورد و خاطرات را در ذهنش تداعی میکند و آنقدر اینکار را تکرار میکند که دیگر چیزی ازش نمی ماند...

همین امشب احساس میکنم باید تاریخ فوتم را در ذهنم حک کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۶
عـلـی

من همان انقلاب از پیش شکست خورده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۱
عـلـی

یکی از دوستان دوران دبیرستانم رو که در یک بازه از زمان خیلی خیلی زیاد صمیمی بودیم رو پس از مدت ها دیدم...

واقعا ادم مزخرفی شده بود و اصلا نمیتونستم باور کنم که یه زمانی صمیمی ترین رفیقم بوده و از این موضوع واقعا خوشحال بودم که الان ارتباط زیادی باهاش ندارم...

از همون موقع های مدرسه فوتبال خیلی خوبی داشت و یادمه همیشه یکی از بهترین های تیم فوتبال مدرسه بود و الان داشت به طور حرفه ای فوتبال بازی میکرد و شماره ٩ تیم سیاهجامگان بوده البته در رده امید و از اول تا اخری که باهم بودیم یه ریز از فوتبال حرف میزد و همش میگفت 'خوش به حال شماها الان تابستونه و دارین روزی ١٢ ساعت میخوابین ولی من از صبح تا شب دارم تمرین میکنم راستی تو هنوز خرخونی؟ دیوانه ای ب خدا کی تو این مملکت درس میخونه ' و ادامه داد از خودش تعریف کردن که چقدر دارد به خاطر فوتبالش خودشو میکشه

و خیلی به هوا حرف رو برد سمت دختری که تازه پیداش کرده و شروع کرد از اون تعریف کردن و من اصلا اصراری نداشتم اون این موضوع رو ادامه بده ولی خب اون با همون افاده های قبل ادامه میداد...

حاضرم قسم بخورم که این اولین دختریه که باهاش در ارتباطه

خلاصه واقعا حالمو به هم زد چون یکسره از خودش تعریف کرد و با اون شخصیتی که قبلا داشت از زمین تا آسمون فرق کرده بود و اونقدر برام عجیبه که تصمیم گرفتم برای خالی شدن ذهنت بنویسمش...

واقعا مگه یه ادم چقدر میتونه فرق کنه مگه؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۶
عـلـی

بعد از مدت ها پی ام داد و کلی از دلتنگی هاش گفت برام و گفت که این همه مدت نبوده و نمیتونسته بیاد هم رو ببینیم اما خب منِ احمق فکر میکردم که دوباره اون رفتارهای قدیمی اش برگشته و باز دیگه حوصلمو نداره واقعا من ادم مسخره ایم با این افکار مزخرفم آخه اون بارها بهم گفته که دیگه اون رفتار هاش برنمیگرده اما من همچنان باورم نمیشه. باهم رفتیم بیرون و توی اون کافه کتابی من واقعا دیوانه فضای فوق العادش هستم ساعت ها چرت و پرت گفتیم ًحالم رو به شدت خوب کرد تکرار میکنم به شدت...

بهش گفتم که کارهایم شاید اوکی شود و بتوانم از ایران بروم اما اگر او اجازه ندهد قطعا نمیرود اما خیلی منطقی گفت اکر به خاطر من نری دیوونه ای 

واقعا توقع نداشتم اینقدر راحت کنار بیاید با رفتنم اخه قرار بود با هم از ایران برویم و انجا تا اخر عمر با هم باشیم ولی خب الان میبینم که شرایطمان خیلی فرق دارد و شاید نشه این اتفاق بیفته

اما دل کندن از اون واقعا سخته برام خیلی خیلی خیلی زیاد سخته ولی خب نمیدونم چرا اون اونقدر راحت قبول کرد ولی من واقعا دیوانه میشوم اگر بدونم قرار است برای همیشه اون دیگه تو زندگیم نباشه

یعنی میشه با هم بریم؟ واقعا این اتفاق میتواند همه ی بدبختی هام رو تموم کنه اگه بشه...

کی بشه من و تو یه گوشه ای از دنیا تو یکی از این شهر های دنیا......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۵
عـلـی

همیشه تو زندگیم عرضه ی یک کار رو نتونستم پیدا کنم اونم این بود که یاد بگیرم تنها باشم ولی هر موقع که تلاش کردم در راستاش بعد از یه مدتی احساس انزوا کردم و بیخیالش شدم ولی همیشه اولاش موفق بودم تنهایی میرفتم سینما و تئاتر و کافه ولی برای یه مدت کوتاهی موفق بودم همیشه...

اما الانکه تو ولم کردی خیلی داغون تر شدم و همش میخوام دوباره شروع کنم که یاد بگیرم تنهایی زندگی کنم ...

شاید اینبار موفق شم چون اینبار خیلی دوست دارم البته دفعات پیش هم خیلی دوست داشتم تنها باشم ولی نمیشد نمیدونم چرا...!

این دفعه دیگه به نظرم فرق داره چون تو رو از دست دادم...

دیگه چیزی ندارم که از دست بدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۵
عـلـی